خلبان شدن ما عنايت خداوند بود
+ نویسنده منتظر . مشتاق در یک شنبه 3 بهمن 1389
|
شهید بابایی در سال 1349 برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت . طبق مقررات دانشکده می بایست هردانشجوی تازه وارد به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان امریکایی هم اتاق می شد . امریکایی ها در ظاهر هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند ولی واقعیت چیز دیگری بود.
عباس در آن شرایط نه تنها تمام واجبات دینی خود را انجام می داد بلکه از بی بند و باری های موجود در جامعه غرب پرهیز می کرد . هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی ها و روحیات عباس می نویسد یاد آور می شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی غرب بی تفاوت است و از نوع رفتار او برمی آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیدا به فرهنگ و سنت ایرانی پایبند است ؛ به هر حال فردی است غیر نرمال .
پیداست که منظور از هنجارها و آداب اجتماعی در غرب چه چیزهایی است . همچنین گفته بود که او به گوشه ای می رود و با خودش حرف میزند (همان نماز خواندن خودمان ) .
گزارش های این دانشجوی امریکایی بعد ها باعث شد تا گواهینامه خلبانی به او اعطا نشود و این در حالی بود که بهترین نمرات را در رده پروازی به دست آورده بود .
روزی در منزل یکی از دوستان راجع به چگونگی گذراندن دوره خلبانی اش از او سوال کردم . عباس گفت : خلبان شدن ما عنایت خدا بود . گفتم : چه طور ؟ گفت : دوره خلبانی ما در امریکا تمام شده بود ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند تا سرانجام یک روز به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال امریکایی بود احضار شدم . به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم . از من خواست که بنشینم . پرونده من جلو او ، روی میز کارش بود . ژنرال آخرین فردی بود که می بایست نسبت به قبول شدن یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می کرد . سوال هایی کرد که من پاسخ همه را دادم اما مشخص بود نظر خوشی نسبت به من ندارد . این ملاقات ، ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت زیرا احساس می کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم همه در یک لحظه در حال محو و نابود شدن است و باید دست خالی به ایران بازگردم . در همین فکر بودم که در اتاق باز شد و شخصی اجازه ورود خواست . او ضمن احترام از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود . با رفتن ژنرال من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم . به ساعتم نگاه کردم وقت نماز ظهر بود . با خودم گفتم کاش در این جا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم . انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد . من هم با خود گفتم هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست همین جا نماز را می خوانم . ان شاء الله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد . به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم . در همین حین ژنرال به اتاق برگشت . با خودم گفتم نماز رابشکنم یا ادامه بدهم ؟ بالاخره نمازم را ادامه دادم و در دل گفتم هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد .
نماز تمام شد . درحالی که روی صندلی می نشستم از ژنرال عذرخواهی کردم . پس از چند لحظه سکوت ، نگاه معنا داری به من کرد و گفت : « چه می کردی ؟» . گفتم : عبادت میکردم .
مکثی کرد و گفت : « بیشتر توضیح بده» من هم در جواب گفتم در دین ما دستور بر این است که در ساعت هایی معین از شبانه روز باید با خدا به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرارسیده بود . من هم ازنبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم .
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت : همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست این طور نیست ؟پاسخ دادم : بله همین طور است.
او لبخندی زد و خود نویس را از جیبش در آورد و پرونده ام را امضاء کرد . سپس با احترام از جایش بلند شد و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت :« به شما تبریک می گویم آقای بابایی شما قبول شدید . از صمیم قلب برای شما آرزوی موفقیت می کنم . » من هم متقابلا از اوتشکر کردم . احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم . آن روز پس از خارج شدن از اتاق ژنرال به اولین جای خلوتی که رسیدم ایستادم و دو رکعت نماز شکرخواندم .
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: خاطراتی از شهید بابایی,